معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی این چنین کند
با آشنا و دوست کسی این چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می رود دلم
چون در رکاب عهد و وفا می رود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند
روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزای تو در آستین کند
تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر
از آسمان تا به زمین منت است اگر
با این و آن حدیث من اندر زمین کند
با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
باری گمان خلق به یک ره یقین کند
باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند